اریانااریانا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

ستاره زندگیم

بلاخره ماهم برگشتیم اصفهان

بیست وچهارم تاساعت ١٢ خونه بابا مصطفی بودیم ازشون خداحافظی کردییم دخترم نمیدونستی که باید برگردییم  خودمو کنترل کردم که گریه نکنم ازشون جداشدییم شما توی ماشین ازانس خوابیدی  مامانی دلش گرفته بود  رسیدیم خونه داییم تاساعت ٤اونجابودییم وقت رفتن شدتومسیر ترمینال از کنار کوجه مامانم اینا رد شدییم گریم گرفت خواستم بلند گریه کنم ولی ازراننده خجالت کشیدم بابایی هم منو  اروم میکرد میگفت منو یاد روزی که اولین بار از خانوادت جداشدی انداختی شب یه بلیط بهمون دادم هرتعاونی رفتیم نداشتن منم خوشحال شدم به خیالم شب پیش مامانم هستم راننده اتوبوس اومد دوتا صندلی خالی بهمون دادواسه کارکنان تعاونی کنار گذاشته بود...
26 شهريور 1391

شیطنت های اریانا

سلام عزیزم ٢١ساعت ١٠خونه بابا مصطفی رفتیم مادر جون به کمک دایی میثم زندای داشتن خونه تکونی  میکردن مبارکت تون باشه عزیزم نذاشتی منم یه ذره کمکشون کنم فقط اون روز براشون ناهار درست کردم ساعت یک خوابیدی منم خوشحال شدم بعدنیم ساعت بیدار شدی شما که در طول روز سه ساعت میخوابیدین شانس منه مامانی که نذاشت به مامانم کمک کنم  بلندشدین دیدم صدات نماد اومدم سراغت ادویه های مادری روباهم قاطی کرده بودی روزمینم ریخته بودی اخه گلم نمی ذاری کمک کنم حداقل خراب کاری نکن فدات شم ...
25 شهريور 1391

مادری دوستت دارم

مادرجون وقتی اومد خسته بود چارقدش رو دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دورگلای دامنش پریدم بوسه زدم روی لباش تموم شدن خستگی هاش       ...
10 شهريور 1391